به چه میخندی تو؟
به مفهوم غم انگیز جدایی؟
به چه چیز؟به شکست دل من؟
یا به پیروزی خویش؟به چه میخندی؟
به نگام که چه مستانه تو را باور کرد؟
یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟
به چه میخندی؟؟
به دل ساده من میخندی که دگر تا ابد به فکر خود نیس؟؟
خنده دار است بخند............
آهاي مسافر خسته من ، دستت را بگذار بر روي دل من
ميبيني که من نيز مثل تو خسته ام ، ميبيني که من نيز مثل تو با غمها نشسته ام
آهاي مسافر خسته من ، عاشق دل شکسته ات شده ام ، ببين مرا که محو نگاه
زيبايت شده ام
من اينجا و تو آنجا هر دو دلشکسته ايم ، تا اينجا هم اگر نفسي است
براي هم زنده ايم
من براي تو ميشکنم و تو براي من ، راه راست بي فايده است ،
تقلب ميکنيم تا زندگي مات شود در اين دايره غم…
آهاي مسافر خسته من ، شب آمده و باز هم ياد تو در دلم ،
ستاره ها خاموش ، من مانده ام و وجودم که در حسرت است ، در حسرت يک آغوش ….
آغوشي که لذتش تنها با تو است ، دنيا خواب است ،
کاش بودي که بيداري ام تا سحر عادت است
آهاي مسافر خسته من ،کجا ميروي ، جايي نداري براي رفتن ،
همه جا ماندنيست ، جز اينجا که نميتوانيم بمانيم براي هم….
شعر غم ميخوانم و اشک در چشمانت ، غم براي يک لحظه رود درمان ميشود آن درد
حال پريشانت
من براي تو فدا ميشوم و تو براي من ، همه وجودم فدايت ، تو آرام بمان تا خيالش
راحت شود دل من..
آهاي سرنوشت ، با ما هم؟ ما که در زندگي به ناحق باختيم و چيزي نگفتيم،
در آتش عشق سوختيم و باز هم سکوت کرديم ،
با غمها همنشين بوديم و با حسرت نشستيم ، هر چه رفتيم،
آخر راه بن بست بود و باز هم نشکستيم!
رفتيم و رفتيم تا آخر راه ، آخرش پيدا نشد و ما نشستيم چشم به راه…
آهاي مسافر خسته من ، دستت را بگذار در دستان من …
ميبيني که تا اينجا هم با تو ماندم، گفته بودم تا آخرش ، آخر قصه را هم برايت خواندم
دلـ♥ـم برای احساسات قشنگ ات . . .
برای حرفهای عاشقانه ات لک زده
برای دعواهایی که از دلواپسی دیر رسیدن من بود . . .
برای دیر رسیدن های از سر عمد . . .
برای دیدن تو که ایستاده ای به انتظار تنگ شده است
غرغرهایی که تو با حوصله به آن گوش میدادی و میخندیدی لک زده
راستش را بخواهی دلـ♥ـم برای تو لک زده .
مي روم اما بدان يک سنگ هم خواهد شکست
آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست
مي روم با زخم هـــــايي مانده از يک سال سرد
آن همه برفي که آمـــــد آشـــــــيانم را شکست
مي روم اما نگويــــــــي بي وفــــــا بود و نمــــاند
از هجوم سايه هــــا ديگر نگــــــاهم خسته است
راســــــتي : يادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو
تاول غــــــربت به روي باغ احســــــاسم نشست
طـــــــرح ويران کـــردنم اما عجيب و ســــــاده بود
روي جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست
بار اول با معذرت خواهی
باردوم با گریه
بار سوم با ریختن غرورت
نگهش میداری!
ولی بار چهارم...دیگه نه میشه و نباید کاری بکنی!
چون حتی اگه بمونه باز موقتیه!
درک کن!یعنی کسی که دلش با تو نباشه و بخواد بره ,میره!
بفهم!پس فقط برو کنارش و بهش بگو:خداحافظ
ولی منتظرم تا برگردی
بعضی وقت ها هست....
که دوست دارم کنارم باشی....
محکم بغلم کنی....
بذاری اشک بریزم راحت بشم...
بعد اروم تو گوشم بگی:
دیوونه من که باهاتم.......
نشستم...
خسته شدم...
دیگرقایق نمی سازم..
پشت دریا ها هر خبری که میخواهد باشد....
باشد....
وقتی از تو خبری نیست...
قایق میخواهم چکار؟؟؟
مرا همین جزیره کوچک تنهایی هایم کافی است....!
بی تو تنها گریه کردم تو شبای بی ستاره
انتظار تو کشیدم تا که برگردی دوباره
درغروب رفتنت,لحظه هایم را شکستم
زیر بارون جدایی با خیال تو نشستم
پشت شیشه روز وشب,دل به بارون میسپارم
من برای گریه هام,چشمه ها رو کم میارم
انتظار با تو بودن منو از پا در میاره
ترس از این دارم که بی تو تا ابد چشام بباره
دستم را بالا مي برم واسمان را پايين مي کشم مي
خواهم بزرگي زمين را نشان اسمان دهم! تا بداند
گمشده ي من نه در آغوش او.... که در همين خاک بي
انتهاست انقدر از دل تنگي هايم برايش خواهم گفت تا
سرخ شود.... تا نم نم بگريد... آن وقت رهايش خواهم
کرد و مي دانم کسي هرگز نخواهد دانست غم ان
غروب باراني همه از دلتنگي هاي من بود....
يک روز آموزگار از دانش آموزانی که داخل کلاس بودند پرسيد
آيا می توانيد راهی غير تکراری در ابراز
عشق بيان کنيد؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشيدن عشق
را معنا کنند .برخی گل و هديه و حرف
های دلنشين را راهی ديگر بيان کردند .شماری ديگر با هم در رنج و
سختی بودن را بيان کردن . در اين
ميان پسری برخواستو پیش از این که شیوه ی خود را در ابراز عشق
بیان کند شروع کرد به تعریف کردن
داستانی:یک روز زن و شوعر جوانی که هر 2 زيست شناس
بودن مثل هميشه برای تحقيق به جنگل
رفتن .آنان وقتی به
بالای تپه رسيدند در جا ميخکوب شدند.يک قلاده ببر بزرگ
جلوی زن و شوهر ايستاده
بود و به آن ها خيره شده بود.شوهر تفنگ شکاری همراه
نداشت برای همين ديگر
راهی برای فرار نمانده بود.رنگ صورت زن و شوهر پريده
بود و جلوی ببر جرات
حرکت نداشتند.ببر آرام به طرف آنان حرکت کرد.در همين
لحظه مرد زيست شناس
فرياد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله
ببر به طرف مرد دويد و
چند دقيه بعد زجه های مرد به گوش زن رسيد.ببر رفت
و زن ماند.داستان که به
اينجا رسيد دانش آموزان شروع به محکوم کردن مرد کردند .
راوی پرسيد:آيا میدانيد
آن مرد لحظه های آخر عمرش را چه فرياد مي زد.
بچه ها حدث زدن حتما از
همسرش معذرت خواهی مي کرده!راوی جواب داد نه:
آخرين حرف مرد اين بود
عزيزم تو بهترين مونسم بودی.از پسرم خوب مراقبت کن
و بگو پدرت هميشه
عاشقت بود.قطره های اشک صورت راوی را خيس کرده
بود ادامه داد:همه ی زيست
شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله ميکند که
حرکتی انجام دهد و يا فرار کند
و پدرم در آن لحظه وحشتناک با فدا کردن جانش پيش
مرگ مادرم شد و او را نجات
داد. اين صادقانه ترين و بی ريا ترين راه برای بيان عشق پدرم بود .
بيهوده ميگردم به دنبالت
وقتي نيستي ، بيهوده نشسته ام چشم به راهت
شايد وقت اين است که حسرت گذشته هاي شيرين با تو
بودن را بخورم
تنها بمانم و کوله باري از غم را بر دوش بکشم
ديروز گذشت و پيش خود گفتم فردا در راه است ، فردا آمد و ديدم هنوز دلم چشم به
راه است ، مدتي گذشت و هنوز هم در حسرت ديروزم ، چه فايده دارد وقتي روز به
روز از غم عشقت ميسوزم ؟
پيش خود ميگويم شايد فردا بيايي ، شايد هنوز هم مرا بخواهي !
تقصير دلم بود نه چشمانم ، اين قصه که تمام شد، باز هم اگر بخواهي ميمانم
نشستم به انتظار غروب تا يک دل سير گريه کنم ، شايد کمي آرام شوم ، غروب آمد
و بغض شد راه اشکهايم ، شب
شد و هنوز نشکسته شيشه غمهايم ،
اين حال و روز من است ، نيستي که ببيني اين روزهاي بي تو بودن است
تمام هستي ام تويي ، از لحظه اي که نيستي ، انگار که من نيز نيستم ، انگار
مدتي را با عشق زندگي کردم و بعد از تو
مال اين دنيا نيستم !
از آغاز نيز اهل ديار تنهايي بوده ام ، تو رهگذري بودي و من با تو مدتي آشنا بوده ام
از کجا ميدانستم اهل دل نيستي ، عشق را نميشناسي و با من يکي نيستي ،
از کجا ميدانستم که تنها ميشوم ، من
بيچاره باز هم بازيچه دست غمها ميشوم !
بيهوده ميگردم به دنبالت ، با وجود تمام بي محبتي هايت ، باز هم ميخواهمت
?-†?êmê§ |
صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 13 صفحه بعد